جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

مامان فیزیکدانِ کیک‌پزِ نویسنده

پرده اول:

از بچگی عاشق مدرسه و درس و کتاب بودم و همیشه هم دنبال نمره بیست و شاگرد اولی بودم. بزرگتر هم که شدم یک دل نه صد دل عاشق فیزیک شدم و هوای دانشمند فیزیک شدن زده بود به سرم. همین هم شد که بین این همه رشته پر اسم و رسم مهندسی، گیر سه پیچ داده بودم به فیزیک و دست آخر هم تا مقطع کارشناسی ارشد ادامه‌اش دادم.

البته اصلا پشیمان نیستم. از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان، هنوز هم وقتی اسم فیزیک و قوانین و فرمول‌هایش را می‌شنوم دیوانه‌وار عاشقش هستم ولی متاسفانه از آن عاشق‌های خسته‌ای که کاری برای معشوق‌شان نمی‌کنند.

سرتان را درد نیاورم، بعد از دانشگاه تا زمانی که فاطمه نورا، دخترم، به جمع‌مان اضافه نشده بود، چندجایی فیزیک‌کار بودم. یعنی در شغل‌های مرتبط با فیزیک مشغول بودم. ولی با به دنیا آمدن دخترم قید همه چیز را زدم و بس نشستم توی خانه. تا دو سالگی‌اش که اصلا نمی‌توانستم از کنارش جُم بخورم. بعد از آن هم نهایتا تا آشپزخانه می‌توانستم بروم 🙂

این مدل زندگی برای من که همیشه یک پایم بیرون از منزل بود و فعالیتی داشتم، خیلی سخت شده بود و کم‌کم حس‌های بدی به سراغم می‌آمد. البته شرایط خانه و حس شیرین استقلال مالی هم بی‌تاثیر نبود تا به فکر پیدا کردن کاری در منزل باشم.

اما چه کاری؟ آن روزها به اندازه الان آنلاین شاپ‌ها مُد نشده بودند و من هم اصلا روی فروشندگی و سر و کله زدن با مشتری را نداشتم. از طرفی هم مهارت کیک پزی را یاد گرفته بودم و دلم می‌خواست کسب‌وکاری با آن راه بیندازم. جرات مطرح کردن خیالاتم را هم نداشتم چرا که اولین مخالفم قطعا پدرم بود که هنوز هم مرا تشویق به ادامه تحصیل می‌کرد.

ولی خوب خوشبختانه یا متاسفانه آدم سمجی بودم و هیچ چیزی مانع رسیدن به هدفم نمی‌شد. اولین قدمی که برداشتم، این بود که سراغ قیمت گذاری کیک‌های خانگی در گوگل رفتم. عصر جمعه بود و فاطمه نورا در خواب عصرگاهی غرق شده بود و من هم فرصتی پیدا کرده بودم تا در فضای مجازی بچرخم و دنبال رویاهایم بگردم. قیمت کیک خانگی را سرچ کردم. اولین پیشنهادهای مستر گوگل، کیک‌هایی از باسلام بود.

این اسم برایم آشنا بود، چون مدتی بود، هر روز بیلبورد تبلیغش را در بزرگراه می‌دیدم. ولی هیچ وقت فکرش را هم نمی‌کردم، این نام، مسیری متفاوت از آن‌چه در رویاهایم داشتم را برایم رقم بزند.

برای اولین بار وارد سایت باسلام شدم. چیزی که بیشتر از همه به چشمم می‌خورد، ایجاد غرفه بود. موضوع را با همسرم درمیان گذاشتم و ایشان هم به تصمیم‌گیری را به عهده خودم گذاشت و بلافاصله در کمتر از ۱۰ دقیقه، یک دهنه غرفه در باسلام به نام خودم زدم و برندم را همان لحظه به نام دخترم ثبت کردم؛ کیک تولد نورا.

پرده دوم:

دو سالی بود که در باسلام غرفه داشتم و خداروشکر نسبت به کیک فروش‌های دیگر فروش بهتری داشتم. حالا چم و خم کار غرفه‌داری را هم فوت آب شده بودم و در باسلام از من برای آموزش به غرفه‌های دیگر هم دعوت کرده بودند. گرچه فکر می‌کردم همزمان با بچه‌داری و کیک پزی و کلاس حفظ قرآنی که آن روزها می‌رفتم، نمی‌توانم از پسش بربیایم ولی به اصرار آقای شجاعی، قبول کردم که برای مدت کوتاهی امتحانی همراه مربیان باشم و اگر راضی نبودم آن موقع پس بکشم.

یکی دو ماه گذشت و دیدم که می‌توانم از پس همه‌شان بربیایم. انگار که زمانم کِش پیدا کرده بود و اصلا وقت کم نمی‌آوردم. ولی خوب به واسطه آن ساعت‌های بیشتری در باسلام می‌چرخیدم، البته به صورت مجازی.

البته همین مربی‌گری هم سال بعد پای من را به خود باسلام باز کرد البته به صورت حضوری… این هم ماجرایی دارد برای خودش که اگر فرصتی شد مفصل برایتان تعریف می‌کنم.

یک روز در بین گشت‌وگذارهایم در باسلام، پیامی از نرگس میرفیضی دریافت کردم که من را به حضور در دوره‌های نویسندگی دعوت می‌کرد. البته این یک دعوت اختصاصی نبود و برای بخشی از غرفه‌هایی که آن روزها در فید باسلام (سوشال) فعال بودند این پیام ارسال شده بود.

بی‌تفاوت رد شدم و در دلم گفتم من که اصلا وقت این دوره‌ها را ندارم و باید به کارهایی که حسابی وقتم را گرفته بودند می‌پرداختم. ولی خوب نرگس سمج‌تر از این‌ها بود و گوشی تلفن را برداشته بود و به تمام آن‌هایی که مثل من بی‌پاسخ گذاشته بودندش، زنگ می‌زد.

هنوز یادم هست که آن روز کجای خانه بودم و چه می‌کردم. چرا که  هر وقت دست به قلم می‌شوم بدون استثنا یاد آن روز می‌افتم و صدای گرم نرگس که من را تشویق به حضور در این دوره می‌کرد.

نرگس را تا آن روز ندیده بودم ولی با پست‌هایی که در سوشال منتشر می‌کردم کاملا می‌شناختمش. می‌دانستم که عضوی از تیم باسلام است و مدیریت محتوایش را به عهده گرفته است. راستش خیلی قلمش را دوست داشتم و هر وقت پستی منتشر می‌کرد، چندین بار می‌خواندمش.

برای همین بود تا پشت تلفن خودش را معرفی کرد، از خوشحالی کَف کرده بودم. ولی ته دلم، می‌دانستم که برای همان پیامش زنگ زده و دلم نمی‌خواست جواب رد بدهم. درست حدس زده بودم، شروع کرده به توضیح دادن دوره و این‌که با توجه به فعالیتی که آن روزها داشتیم، دلشان می‌خواست قلم‌مان را تخصصی‌تر قوی کنیم و پست‌های آبداری منتشر کنیم که به‌ درد غرفه‌مان هم بخورد و منجر به فروش‌مان شود. حرف‌هایش کاملا منطقی و حساب شده بود ولی خوب من هم دغدغه‌های خودم را داشتم.

برایش توضیح دادم که دخترم کوچک است و نیاز به همراهی من دارد، کارها و سفارش‌های غرفه هم که جای خودش، مربی‌گری و کلاس قرآنم هم تمام ۲۸ ساعت روزم را پر کرده است. ولی گویا هیچ‌ کدام از این‌ها دلیل قانع کننده‌ای برایش نبودند و هنوز روی حرف خودش بود. دست آخر من و خودش را راضی کرد که یک مدت کوتاهی در دوره شرکت کنم و اگر نتوانستم زمانم را مدیریت کنم اجازه داشته باشم که انصراف بدهم.

خوب چاره‌ای نبود و بعد از آقای شجاعی حالا در دام دوره امتحانی خانم میرفیضی افتاده بودم. دام‌هایی که بعدا چقدر خوشحال بودم از این‌که پذیرفتم‌شان.

دیدگاهتان را بنویسید

guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x