اوایل کرونا فاطمه نورای من ۴ سال بیشتر نداشت. روزهایی که سونامی کرونا تازه وارد کشور شده بود و از ترس کرونا، خودمان را در خانههایمان حبس کرده بودیم. رفت و آمدهایمان به طور کامل قطع شده بود و از ترسمان حتی قید خانهی پدرم را هم زده بودیم. طفلک بچههایمان که بچگیشان گره خورد به این سالها. آخر بچه چه میفهمید کرونا چیست؟ بیرون رفتن و بازی با دوستانش چرا باید قدغن باشد. مگر چه غول بی شاخ و دمی وارد شهرمان شده بود؟
فهرست
Toggleچند هفته بود که در خانه بودیم. این برای ما که روزی ۲ بار از خانه بیرون میزدیم و برای هر روزمان برنامه داشتیم خیلی سخت بود. برای دخترم سختتر. مخصوصا اینکه خانهی پدربزرگ هم نرود و در خانه بنشیند خیلی برایش آزار دهنده شده بود. حالا باید به تماسهای ویدئویی قانع میشد. دیگر حوصلهی اسباب بازیهایش را هم نداشت. سرگرمیاش شده بود شبکه پویا و دیدن برنامه کودک.
عروسک قشنگ
آن روزها در یکی از میان برنامههای شبکهی پویا، دختر قصه، یک عروسک با موهای بافته شده داشت. چشمان عروسک درشت بود و موهای مشکیاش دو گوشی یا همان خرگوشی بافته شده بودند. دخترم عاشق این عروسک شده بود و هر روز به من نشانش میداد و از من میخواست که برایش شبیه آن عروسک را بخرم. من هم مثل قولهایی که مادرها میدهند هر روز میگفتم چشم دخترم. چشم گفتنهای مادرها هم که روز مشخصی ندارد و بعضی وقتها تا عملی شدنش چند ماهی طول میکشد.
دخترم که هروز پای شعر عروسک قشنگم مینشست اصلا قول من را یادش نمیرفت و هر روز با درماندگی میگفت: “مامان پس کی این عروسک رو برام میخری؟ من آرزومه این عروسک رو داشته باشم ” دلم نمیخواست قول الکی به او داده باشم. دوست داشتم حالا که در این روزهای بحرانی اینقدر با من همراه است و با شرایط راه میآید، من هم کاری برایش بکنم. واقعا شرایطی نبود که به بازار بروم و دنبال عروسک موبافتنی بگردم. لااقل اگر میدانستم در کدام مغازه میتوانم این عروسک خاص را پیدا کنم با تمهیدات لازم مثل ماسک و دستکش میرفتم و میخریدمش.
ولی این عروسکی نبود که به این راحتیها پیدا شود. به همین خاطر هر روز در بین خواهشهایش از او میخواستم که به من مهلت بدهد تا کرونا تمام شود. با این که از او خواسته بودم که تا تمام شدن کرونا صبر کند ولی خودم میدانستم کرونا حالا حالاها قصد رفتن ندارد. برایم دغدغه شده بود که از کجا این عروسک را برایش بخرم. دوست نداشتم بچه را اینقدر منتظر نگذارم.
پیدا کردن عروسک آرزوها در بین غرفههای باسلام
یک روز در بین گشت و گذارهای اینترنتی در بین غرفههای باسلام، خیلی اتفاقی چشمم به یک غرفهی عروسک فروشی افتاد. غرفهی عروسکهای دست ساز پلاره. عروسکهایی که این غرفه داشت خیلی خواستنی بودند. عروسکهای پارچهای خوشرنگی که من را یاد نقاشیهای کودکانهی دخترم میانداخت. یک دفعه چشمانم برق زد خیلی سریع انگشتم را روی صفحهی گوشی به بالا سُر دادم تا بقیهی عروسکهای غرفه را هم ببینم. باورم نمیشد این مغازهای که روبریم در قاب کوچک گوشی بود همان مغازهی عروسک فروشی بود که چند ماه دنبالش بودم. عروسک پارچهای با چشمان دکمهای مشکی و موهای بافتنی ولی طلایی.
چند لحظه به قاب گوشی خیره شدم و دل توی دلم نبود. دوست داشتم دخترم را صدا بزنم و عروسکِ آرزویش را نشانش دهم. ولی جلوی خودم را گرفتم. نباید الان چیزی به او میگفتم و باید غافلگیرش میکردم. سریع کلید گفتگو با غرفهدار را فشار دادم و سلامی کردم. امیدوار بودم جواب سلامم را زود بگیرم تا خواستهام را مطرح کنم. چشم از صفحهی گوشی برنمیداشتم. چند ثانیه نشد که خانم حمزه لو جواب سلامم را داد. عکس عروسکی که این همه مدت دنبالش بودم را برای بانوی هنرمند فرستادم و گفتم این عروسک را برای دخترم میخواهم.
برایش توضیح دادم که چندماهی است دخترم منتظر است این عروسک را برایش بخرم. با برخورد گرم ایشان مواجه شدم که گفت حتما برایتان آماده میکنم. با نگرانی گفتگویمان را اینطور ادامه دادم که عروسکی که دخترم دوست دارد، موهای مشکی رنگی دارد. خانم عروسک ساز خیال من را راحت کرد و گفت حتما طبق سلیقهی شما و دخترتان عروسک را با موی مشکی برایتان میدوزم. چند روزی هم تا روز دختر نمانده بود. من فرصت را غنیمت شمردم و از خانم مهربان عروسک ساز خواستم که روز دختر، بسته را برایمان بفرستد. ایشان هم قول دادند که تا آن روز حتما عروسک را میدوزد و برایمان میفرستند.
آروزیی که روز دختر برآورده شد
روز دختر بود. دعا دعا میکردم عروسک به موقع برسد. هنوز ظهر نشده بود که زنگ در خانهمان زده شد. عروسک سفارشیمان رسیده بود. خوب موقعی هم رسیده بود. امروز روز دختر بود و من توانسته بودم دخترم را به یکی از آرزوهای شیرینش برسانم. بستهی پستی را دست دخترم دادم. خوشحال شد که برایش هدیه خریدهایم ولی اصلا فکرش را هم نمیکرد که چیزی که چند ماه است منتظرش است داخل جعبه باشد.
چیزی نگفت و تند و تند مشغول باز کردن جعبه شد. لحظهای که چشمش به عروسک خورد فقط جیغ میزد از خوشحالی. خودش را محکم توی بغلم انداخت و تند و تند من را میبوسید. عروسک پارچهای چشم دکمهای با موهای کاموایی مشکی بافته شده پایش به خانهمان باز شده بود و حالا توی بغل دخترم بود. با عروسکی که در تلویزیون دیده بود مو نمیزد. انگاری که قاب تلویزیون را باز کرده باشیم و عروسک را از آن درآورده باشیم. روز دختر بود و خانهی ما پر شده بود از صدای جیغ و خوشحالی و بالا و پایین پریدنهای دخترم.
این عروسک با تمام عروسکهای دنیا فرق میکرد. این عروسک فقط مال دختر من بود و هیچ کسی مثلش را نداشت. روزی که دست و پایش دوخته میشد خانم حمزه لو از این که قرار است دست در دستان فاطمه نورای من بگذارد برایش گفته بود و به دستانش جان داده بود. برای کار انداختن قلب عروسک، از دلی که منتظرش بود برایش گفته بود و از عشق و علاقهای که قرار بود فاطمه نورا نثارش کند. روزی که موهایش را میبافت و گل سر پاپیونی را بهگیسهای بافتهاش میزد به او گفته بود که از این به بعد دستان کوچک فاطمهنورا شانه به موهایش میزند.حالا مهر و محبت فاطمه نورا در دل عروسک بود و مهر عروسک در دل فاطمهنورا. بعضی عروسکها قشنگیشان به این است که فقط مال تو هستند نه هیچ کس دیگری.