خانم دستفروش روی صندلی بنفش خط متروی بسیج نشسته، همانطور که وسایلش را جمعوجور میکند، هر چه از دهانش درمیآید به آقای مسئول «نمیدانم چه» که روبهرویش ایستاده، میگوید. به ابتدای مشاجرهشان نرسیده بودم ولی حدس میزنم برای طرح جدیدی است که میخواهند دستفروشها دیگر در خود واگنها، کالاهایشان را نفروشند. خانم دستفروش وسایلش را جمع کرد و رفت. آقای مسئول رو به بقیه خانمها کرد و گفت: «اینا نمیدونن چقدر مردم دارن نامه میدن به مترو که دستفروشها رو جمع کنید! اینا به اسم دستفروشی دزدی میکنن.» همهمهای شد. یکی تأیید کرد، دیگری گفت «این چه حرفی است؟ اینها هم کارشونه.»
آقای مسئول «نمیدانم چه» صدایش را پایینتر آورد و گفت: «این بچههای افغانی به بهانهی کار میان کیف خانمها رو میزنن» باز همهمه شد. یکی از خانمها گفت «اینا دیگه اینجارو واسه خودشون میدونن» دیگری گفت: «آره، یکیشون رو دیدم دندوناش رو کامپوزیت کرده بود به چه قشنگی! کرکوپرم ریخت.» آن یکی گفت: «ما اینجا واسه خودمون جا نداریم»
دوست نداشتم چهرهام برافروخته شود، عصبانی شوم یا حتی ناراحت. حرفی بزنم که باز دعوا و سروصدایی پیش بیاید. فقط چند قدمی فاصله گرفتم. تا جایی که بتوانم صدایشان را بشنوم.
من، فاطمه سادات موسوی، راوی آدمهایی هستم که چند قدمی از زندگی بقیه، فاصله گرفتهاند. فاصلهای که خیلی هم خواستهی خودشان نبوده. دست روزگار بوده یا هر آنچه اسمش را میگذارید. اما حاشیهای برای این آدمها ساخته شده و آنها هم به آن پناه میبرند.
ملیحه دوسالی هست که در مترو دستفروشی میکند، ازدواج کرده و در جنوب تهران زندگی میکند، او میگوید: «آدمها از بیرون که میبینند، همه ما دستفروشا رو میذارن تو یه دستهبندی. فکر میکنن مدل زندگی همه ما شبیه همه و اینکه داریم چهجوری با این کار، زندگیمون رو میچرخونیم، برای کسی مهم نیست.»
یا ثریا که دو سالی هست با خانوادهاش از افغانستان به ایران آمدهاند، این روزها در کارگاه زیرزمینی درحال دوخت مانتوهای مدرسهی دانشآموزان است. از زندگی نسبتا خوبش در افغانستان میگوید؛ اینکه مدرسه خوبی میرفته، پدرش در یک سازمان دولتی کار میکرده و مادرش معلم بوده. اما حالا هیچ چیزی از آن زندگی ندارند و همه چیز از صفر شروع شده.»
احمد میگوید یادم نمیآید روزی را که روی ویلچر ننشسته باشم. همصحبتی چند دقیقهای با او کافی است تا نهیبی به خودم بزنم و بگویم فاطمه سادات! اصلا میدانی زندگی کردن یعنی چه؟! بلد زندگی یعنی احمد. از روزی میگوید که رفتار اطرافیانش باعث شده، چند قدمی ازشان فاصله بگیرد، اما حالا این فاصله را با یک خیز بلند جبران کرده است.
یا مثلا مهسا که یک سالی هست برای تحصیل به انگلیس رفته و احتمالا برنامهاش مهاجرت دائم از ایران است. وقتی توی گفتوگوهامان از چالشهای مهاجر افغانستانی بودن میگویم، میگوید:«فاطمه، این چند وقت بهتر درکت میکنم. شاید شرایط و امکانات و … متفاوت باشه، ولی ذات مهاجرت غریبه. اینجا درهر صورت یه فاصلهای با بقیه داری و باید بتونی خودت گلیمت رو از آب بکشی بیرون. برای اداره زندگیت، خودتی و خودت! با کلی چالش که حل شدنشون خیلی راحت نیست.»
پس کم نیستند آدمهایی که از زندگی درمیان جمع طرد شدهاند و مجبور شدهاند چند قدمی عقب بروند و از دور صدای بقیه را بشنوند. اما کمی که میگذرد خودشان حرفی برای گفتن و صدایی برای شنیده شدن دارند. اینها هم جزئی از اهالیاند، حضورشان و خواندن روایت چگونه ادارهکردن زندگیشان، برای من که خارج از دایرهی بلد بودنم، نعمت است. میخواهم پس از این، این نعمت را شریک شوم و شما را هم مهمان روایت آدمهایی از این جنس کنم.