بعد از اینکه یهویی اون پول قلمبه به دستم رسید، تصمیم گرفتم دستی به سر و وضع زندگی بکشم. این شد که سر از «خستهسرا» درآوردم. خستهسرا یکی از کوچههای فرعی محله «تنهاآباد»ـه که در مجاورت اجباری با ۶ محله دیگه، بهشون شهر «فردستان» گفته میشه.
فردستان تقریباً قانون خاصی غیر از «جاست می» نداشت و هرجا کسی گیر میکرد، ازش استفاده میکرد. این قانون همیشه حق رو به شما میده و همین باعث میشه که شما همیشه «بیتقصیر» باشی ولی ممکنه یه نفر پیدا بشه که «بیتقصیرتر» از شما باشه؛ اینطوری حق بیشتر با اونه و به همین راحتی همه مشکلات حل میشه. حالا اینکه این بیتقصیرترها چطور پیداشون میشه داستان مفصلی داره که بعداً میگم.
من در همون روزها با پسرک لاغرِ کممویی آشنا شدم که در خستهسرا زندگی میکرد؛ زُلفَلی. زلفَلی معمولاً سر سازگاری با «جاست می» نداشت و هرچند وقت یکبار با یه جایی از این قانون دست به یقه میشد و سر همین کارهاش تو شش محله دیگه به «نانگراتا» معروف شده بود. (در فردستان با هرکی حال نکنند، بهش نانگراتا یا آندِزایربل میگن.)
دقیقاً معلوم نیست که زلفلی متولد اونجا بوده یا مثل من یهویی سر از خستهسرا درآورده، اما معلوم بود که با شرایط راحت نیست و با عجایب تنهاآباد کنار نیومده و کارهایی ازش سر میزد که از فردستانیها بعید بود و دلیل آشنایی من باهاش و نوشتن در موردش هم همین کارهاش و سرگذشت عجیبترش بود که این نوشتهها بهش مربوط میشه که به زودی ازش بیشتر میخونید.