جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

زلفلی واز سُ سَد

این روزها که در یه جاهایی از دنیا داره یه سری اتفاق می‌افته، یاد چیزی در فردستان افتادم که گفتم برای شما هم تعریف کنم: در فردستان یه چیزهایی عیب بود؛ یعنی کار بدی بود که نباید انجام می دادیش. قباحت داشت! مثل اینکه سرت به کار دیگران باشه، یا هی به این و اون توجه کنی و حواست به هر چیزی باشه. چون اصلا معنی نداشت یه فردستانی یک چنین کارهایی ازش سر بزنه و پیله کنه به هر چیزی. خلاصه چیز خوبی نبود!

یکی از شاخه‌های قانون جاست می در فردستان، اصل «نارسِسیس» بود. سر و کله‌ی این اصلِ راهگشا از اتفاقاتی پیدا شده بود که به طور معمول در فردستان – و خصوصاً در تنهاآباد – زیاد می‌افتاد. نارسِسیست‌ها آدم‌های مبادی آدابی بودند که خیلی زیاد به دیگران بی‌توجهی می‌کردند و اصلاً به همین خاطر، هر وقت و هر جایی یک بی‌توجهی رخ می‌داد، بهش «نارسِسیست افکت» می‌گفتند. واقعاً هم کار «های لِوِلی» بود در آنجا. (اینکه چطور یک نفر نارسِسیست می‌شد، حکایت مفصلی داره که در جایی خواهم گفت ولی خلاصه‌اش اینه که خیلی قبلها یکی بوده به اسم نارسِسیس که اینها شبیهش هستند یا حداقل دوست دارن شبیهش باشند.)

این اصل اینطوری بود: حق با کسیه که حواسش نیست، چون طرفِ دیگه حواسش هست. یعنی اقتضای عقل و خرد این بود که چون شما سرت به کار دیگری بوده و توجه داشتی و حواست به جای خودت، پَرت اینور و اونور بوده، وقتی مشکلی پیش می آمد، اگرچه تو تقصیری نداشتی و «بی تقصیر» هستی ولی اون که حواسش نبوده و توجه به دیگران نداشته، «بی تقصیرتر» هست و به همین راحتی مشکل حل می‌شد.

مثلاً یک اتفاقی که پیش می‌آمد، مشکل زمین و خانه نارسِسیست‌ها بود. این‌ها چون به دیگران توجه نداشتند، معمولاً زمینی رو انتخاب می‌کردند و آبادی‌ای در اون بهم می‌زدند که بیا و ببین! مشکلی که پیش می‌اومد این بود که بیشتر اوقات اون زمین قبلاً برای دیگری هم بوده و کار به «جاست می» کشیده می‌شد و «بی تقصیرتر» رو اینجور وقتها با «نارسسیست» معلوم می کردند. (یعنی کسی که بیشتر از بقیه به دیگران توجه نمی کرده.)

مشکل زلفَلی این بود که آدم حواس پرتی بود و نمی‌تونست به اطرافش توجه نکنه. خب همچین خصلتی در فردستان و تنهاآباد عیب بود و کلی قباحت داشت. این می‌شد که هرجا یک اتفاقی توجهش رو جلب می‌کرد، به دردسری می افتاد و یه جایی از جاست می بهش گیر می‌کرد.

زلفَلی این جور وقتها خیلی ناراحت بود و در خسته‌سرا راه می‌رفت و هی زیر لبش غر غر می‌کرد که:

از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت

عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی

به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند

چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی

مِزاجِ دَهْرْ تَبَهْ شد در این بلا حافظ

کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی

#فلسطین

دیدگاهتان را بنویسید

guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x